نریماننریمان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

مرد کوچکم نریمان

مصائب واکسن

یه هفته از 18ماهگیت می گذره و من دل دل می کنم برای واکسن زدنت... یه کابوس واقعی ... سر هیچکدوم از واکسنات انقد دلشوره نداشتم طوری که واسه یکسالگیت خودم تنهایی رفتم مرکز بهداشت هیچ مشکلی هم نبود و حتی شبش هم مهمون داشتیم و تو اصن اذیت نشدی.... به درد خیلی صبوری برعکس چهره پر جذبه ای که داری پسر گلم     روز سه شنبه شد 15 اسفند دیگه تصمیم گرفتم که ببرمت واکسن بزنی. نمی دونم چرا ده روز اسهال بودی و میترسیدم با این شرایط واکسن هم که بزنی ضعیف تر بشی بابایی نمی تونست باهامون بیاد و باید می رفت سرکار. خاله سیمای مهربونت برنامه هاشو با ما مطابق کرد و ساعت 11 رفتیم مرکز بهداشت..اون روز خیلی سرحال بودی کاسه سرلاکت رو کامل خوردی کلی خ...
24 اسفند 1391

نریمان ژست می گیرد

مامانم معلومه که ژن عکاسی و عکس گرفتن و ژست و فیگور تو خونت هست   وقتی بهت می گیم ژست بگیر اینطوری ژست می گیری   این یکی رو وقتی از آرایشگاه اومدیم گرفتیم ژست گرفتی ولی عصبانی بودی حسابی     من با تو چیکار کنم!!!!! فقط می تونم بگم عاشقتم ...
14 اسفند 1391

....

تو داری بزرگ میشی و من هنوز در شوق اولین دیدارت شور و هیجان دارم...... در آغوشم میایی بی منت مرا می بوسی از ته دل نگاهم می کنی ... و منو دیونه تر از قبل می کنی .. چه عشقی بالاتر از این!!!! روزها می گذره و می گذره و شاید دیگر به این راحتی خودت را در آغوشم گم نکنی ..... مرد می شوی و غرور مردانه ات اجازه نمی دهد هر لحظه که اراده کنی مادرت را ببوسی و مادر قربان صدقه ات برود... شاید برایت کسر شان می شود ... مرد شدی و مادرت هنوز در شوق اولین نگاهی که به صورت معصومت انداخت تو را می خواهد .... نگرانم از حسرتهای اینده ام برای عشق ورزیدن به تو ..... ولی می دانم به مانند اسمت مرد بزرگی خواهی شد .... مردی که عشق و سوز و شور مادرش را هرگز و هرگز زیر غرور...
13 اسفند 1391

نریمان مامان نگرانته

مامانی هفته پیش رفتیم پیش دکتر نریمان بماند که چقد منتظر شدیم و تو هم یکم کلافه شده بودی که واقعا حق داشتی 2 ساعت یه جا بودن سخته   وزنت هنوز خیلی کمه 9300!!!!! قدت هم 81 قربونت برم که داری هرروز بزرگ و اقا تر می شی   مامانم می دونم خودتم نمی دونی چرا اینطوریه ... ولی من دیگه خیلی نگران وزنت هستم عزیزم خوب غذا نمی خوری همش ممه مامان !!! تحرکتم که مشاله تو خوابم ورجه ووورجه می کنی . یه وقتا اصلا نمی دونم چی باید برات درست کنم که دوست داشته باشی و با جوون و دل بخوری   دکترت بهت سانستول 5 سی سی و فروگلوبین 5 سی سی در روز داد.. و گفت باید بعد از عید از شیر بگیرمت وااای من چطوری می تونم اینکارو بکنم فکرشم تنم رو می ...
8 اسفند 1391

من وبلاگم رو دوست دارم چون....

از طرف دوست گلم بهاره مامان بردیا نفس به یه بازی وبلاگی دعوت شدم که برای چی وبلاگتو دوست داری     خیلی قبل از اینکه بخوام بفکر این باشم که مامان شم همیشه دوست داشتم اگه بچه دار شدم حتما از تک تک اتفاقاتی که افتاده و خاطره شده از روز بدنیا اومدنش تا تمام کارهایی که یواش یواش یاد گرفته براش می نویسم ..یه یادگاری بمونه براش که بدونه لحظه به لحظه نفس کشیدنش و هر تپش قلبش حتی وقتی بدنیا نیومده برام چقدر پر اهمیته....   این وبلاگ رو دوست دارم برای اینکه از حس مادرانه م از زمانی که تازه فهمیدم باردارم نوشتم تا زمانی که نریمان رو با پوست و گوشت و همه جونم لمس کردم...... و اینکه می تونم خاطراتم رو با مهمونای وبلاگم به اشتراک ...
8 اسفند 1391
1